قصه زمستانی امشب من
نویسنده: زهره جلال – محصل پوهنځی ژورنالیزم و ارتباطات
امشب همانند شب های دیگر زمستان است که برق نداریم ، هر چند زمان رفت و آمد برق کابل در زمستان معلوم نیست، اما از برکت این بی برقی است که امشب بیشتر وقت را کنار خانواده ام سپری کنم و باعث میشود که از قدیم ها برای مان تعریف کند.
دوست دارم از قصه های قدیم و از شهر کابل برایم تعریف کنند . پدر ام هر چند قصه های از قدیم را خیلی کم به زبان میاورد اما بعضی مواقع که برق نباشد بخاطر این که همه دور هم هستیم . از پدرام میخواهم که از دوران محصلی خود برای ما تعریف کند، وی نیز برای ما تعریف می کند از زمان که در دانشگاه کابل محصل بود، اینکه با دو افغانی از قلعه فتح الله تا دانشگاه کابل رفت و برگشت میکرد و با پنج افغانی که در خانه برایش میدادند غذای چاشت اش را میخرید. این درست قصه های ۴۵ سال قبل است که برای ما امشب قصه کرد و از روزهای امتحانات که چطور درس میخواند و اول نمره صنف خود بود . برایم این قصه ها خیلی خوشایند بود و هیچ وقت از شنیدن آن خسته نمی شوم. از آرامش و خوشی های آن زمان که همه با دل خوشی و امیدواری زندگی میکردند هر لحظه زندگی شان پر از شادی و آرامش بود، نه کسی به فکر این بود که فردا چی اتفاق خواهد افتاد و نه در فکر نا امنی و درد رنج. هر باری که از قدیم ها برایم تعریف می کنند عاشق آن زمان میشوم . عاشق شب های تاریک آن زمان که یک چراغ الکین تمام خانه ای دل های شان را روشن و پر از مهر و محبت میکرد، خصوصا شب های زمستان که زیرصندلی می نشستن و باهم قصه و خنده میکردند.
ساعت۹ شب است و هنوز هم خبری از برق نیست، اما قصه های شیرین پدرم خیلی خوشایند بود که نفهمیدم چه زود زمان گذشت. با خود گفتم واقعا امشب که ما داشتیم بدون برق و دور از صفحات اجتماعی همه در کنار هم با همان صمیمیت های قدیم و دور از دغه دغه های زندگی لذت می بردیم و فقط آرزو کردم یک آرامش و یک صمیمیت که فعلااز تمام خانواده ها دور شده دوباره به خانواده ها بیاید.
این هم قصه زمستانی امشب من