By In مقاله ها

!خوش‌بختی

نویسنده: مژده حبیب _ محصل دیپارتمنت ژورنالیزم و ارتباطات عامه

همه‌ای ما دنبال خوش‌بختی ‌‌‌‌و یا راز خوش بودن در زندگی هستیم و یک اصل مهم در زندگی ما شده که چگونه ‌می‌توانیم خوش باشیم و زندگی‌ای را که یک بار برای ما هدیه می‌شود، واقعا زندگی کنید. ما خوش‌بختی را در چیز های متفاوت می‌بینیم گاهی در داشتن پول زیاد، گاهی در داشتن تحصیلات عالی، گاهی در سلامتی و گاهی هم فقط در داشتن چیزهای خیلی کوچک.

زندگی فراز و نشیب‌های خودش را دارد، نه خوشی برای همیشه است و نه غمی، مانند طلوع و غروب که هیچ کدام برای همیشه نیست. ما هم در زندگی گاهی به حدی خوشحال هستیم گویا هیچ گاه ناراحت نبودم و‌ به حدی غرق در در خوشی ما می‌شویم که جریان‌های اطراف مان را نمی‌بینیم. همینطور بعضاً خیلی ناراحت هستیم گویا خوشی دیگر سراغ ما نمی‌آید و خوشی ها اطراف مان را نمی‌بینیم. ولی زمانی می‌توانیم در هر دو حالت زندگی خود را مدیریت کنیم که راز خوش‌بختی را دریابیم، به این مفهوم که در خوشی های ما روز های نا خوشی را که داشتیم فراموش نکنیم و آن قدر غرق در آن نشویم که دیگر جوانب زندگی مان را فراموش کنیم و‌ همین طور بر عکس آن، وقتی ناراحت هستیم فراموش نکینم که تا ابد این‌ طور نخواهد بود چون ما روزهای خیلی خوب هم داشتیم و امید خود را از دست ندهیم. پشت هر شب تاریک‌، روشن ترین روز و پشت هر ابر تاریک درخشان ترین آفتاب است.

این موضوع را با خواندن داستانی در کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو خوب تر درک کردم.

کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوش‌بختی را را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سر انجام به قلعه زیبایی بر فراز یک کوه رسید. مرد فرزانه‌ای که پسرک می‌جست، آنجا می‌زیست. پسرک جستجوگر وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید و پس ازدو ساعت انتظار، مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوش‌بختی را برایش توضیح دهد. به او‌ پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد.

 سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو‌ قطره روغن در آن ریخت و گفت: “. این قاشق را در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد.” پسرک بار اول شروع به بالا و‌ پایین از پلکان های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. زمانی که برگشت مرد فرزانه در مورد قصر پرسید ولی پسرک اعتراف کرد تنها دغدغه اش قاشق و روغن بوده و جای را ندیده. بار دیگر مرد فرزانه پسرک را فرستاد تا به دقت ببیند، پسرک همه جا را دیده دوباره برگشت و به مرد فرزانه تعریف کرد ولی دیگر آن دو قطره روغن در قاشق نبود.

فرزانه ترین فرزانگان گفت: “پس این است یگانه پندی که می‌توانم به تو بدهم: راز خوش‌بختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *