By In Uncategorized

!واقعا بزرگ شدن برای این ماه می ارزید

نویسنده: زهره جلال _ محصل دیپارتمنت ژورنالیزم و ارتباطات عامه

حس میکردم صدایی به گوشم میرسد…  شبیه صدای مادرم، صدای به هم خوردن ظرف و گیلاس ها، انگار مهمان داریم و برای مهمان ها ظرف ها را آماده می کند. صدای بلندتری به گوشم رسید، بچه ها  بیدار شوید از خواب حال آذان میدهد شما هنوز خواب هستید، فردا رمضان است.     با شنیدن این صدا ناگهان خواب ازچشمانم پرید .

روشنی چراغ به چشمم میخورد ومانع باز کردن چشمم می‌شد، با باز کردن چشم هایم مادرم را دیدم که  برای سحری آمادگی گرفته بود. همه چیز تقریبا آماده بود و پدرم در گوشه ای از اتاق منتظر این بود که مادرم غذای . سحری را روی دستر خوان بیاورد اما برادرانم هنوز از تنبلی خواب بودند

ذوق زده شدم از زیر کمپل چشمانم را به بیرون خیره کردم طوریکه که گمان می‌کردم کسی نه می‌تواند مرا ببیند. می‌خواستم فردا را روزه بگیرم، اما نمی‌توانستم چون هنوز هشت سالم بود.

.. ولی دوست داشتم… خیلی زیاد. چند دقیقه‌ای گذشت 

 برادرانم نیز یکی پی هم بیدار شدند و درکناردستر خوان نشستند. دلم طاقت نکرد به یک بهانه ای رفتم پیش مادرم، با دیدن من پرسید: تو چرا بیدر شدی؟

حرفی بهتر ازین به ذهنم نیامد تا بگویم و گفتم:  تشنه شدیم

 مادرم یک گیلاس آب را دستم داد و گفت : بنوش و برو بخواب

آب را از مجبوریت نوشیدم مبادا بفهمد تشنه نبودم، رفتم در جای خوابم اما فکر کرده دوباره رفتم. وقتی پدرم مرا دید

گفت:چرا آمدی، دوباره چیزی می‌خواهی ؟

 گفتم: گشنه شدیم میخواهم همرای شما نان بخورم

پدرم با لبخندی گفت بیا تو هم روزه بگیر، مادرم با شنیدن این حرف پدرم قهر گونه به نظر رسید تا گفت: هنوز زیاد وقت است. سرم را پایین گرفتم و چاره جز رفتن و خوابیدن دوباره نه نداشتم.  

 همان لحظه ای بود که آرزوی بزرگ شدن را کردم، پدرم دوباره صدا کرد، بیا دخترم اطفال هم روزه گرفته می‌توانند اما روزه ” نیم روز″ من با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و فکر کردم واقعا راست است اطفال هم روزه میگرد.

تکرار کردم روزه نیم روز؟

پدرم: بله تا ساعت 10:00 صبح روزه گرفته می‌توانی.

 فکر کردم واقعا راست می‌گوید.

 نشستم شروع به خوردن غذا و نوشیدن چای کردم. فردای همان روز، روزه گرفتم اما طبق گفته پدرم  تا ساعت 10:00 و این زمان خیلی زود گذشت. بعد از همان روز سال های زیادی سپری شد…

 روزه بالایم واجب شد… در ماه رمضان از خواب بیدارم می کردند بخاطر سحری .. و به همین منوال و همان شوق و ذوق ادامه یافت تا به جایی رسیدم که دیگر جای مادرم من بیدار شده و سحری آماده میکردم.   امسال برادر زاده ام به سن رسیده ، که من هشت ساله بودم میخواست آن شب سحری کند

 وقتی دیدم در سحری بیدار شد آمده به بهانه ای اینکه گشنه است، کمک اش کردم تا به آرزوی روزه گرفتن اش برسد، تا نیمه روز روزه بگیرد.میخواستم برای او هم خاطره باقی بماند همانطور که برای من خاطره شده بود.

! واقعا بزرگ شدن برای این ماه می ارزید

اما حالا رسیدیم به آخر یکی از ماه های رمضان، ماه مهمانی خدا و ماه برکت. اما این آخر نیست رمضان های دیگری نیز می‌آید.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *