نویسنده: صدام صیام پناه – محصل پوهنځی علوم سیاسی و روابط بین الملل
اگر صلح بیایه به دور ترین و مرتفع ترین نقطع پامیر میروم. با مردمان ان روستا صبحانه میخورم، قیماق وطنی، شاید مسکه غژ گاو یا صبر صبر شاید شیر اشتر. اگر آتش بس شوه؛ میرم واخان بدخشان، لباس محلی می پوشم، با ان میخوانم، رقص محلی میکنم، نی مینوازم. درواز بدخشانمیرم، آنجا با مردمان خوشرو خوش کلام دیدار میکنم، سروده شعر از سمیع حامد را زمزمه میکنیم؛ .(عاشق درواز ام ایی جانم ) یا هم سرود مست و زیبا میرمفتون را خواهم شنید در دره های زیبا (واخان، َشغنان، نسی ،درواز، اشکاشم، فیض آباد) سروده های زیبا از بازگل بدخشی را خوب بلند پخش میکنیم.
خوشبختانه توانستم رقابت چالش بر انگیز عکاسی را با سعی و تلاش فراوان با کسب مقام اول سپری نمایم. گمان من این است گاهی همین موفقیت های کوچک است که ما را وادار می سازد تا موفقیت های بزرگتر را تجربه و لمس نماییم. از تمام دوستانم که افتخار بخشیدن و در این نمایشگاه اشتراک نمودند جهان سپاس. دست تان را با مهر می فشارم و از هر یک تان سپاسگزارم . از تمام آموزگارانم که در این راستا با من همکار و همگام بودند سپاسگزاری نموده و برای شان آرزو بهترین ها را داشته باشم ممنون تان آژیر
نویسنده: صدام صیام پناه – محصل پوهنځی علوم سیاسی و روابط بین الملل
دلم میشه آتش بس شوه، صلح بیایه، مادر و پدرم به تشویش آمدنم نباشه، درس بخوانم، به وطن عشق بورزم، کار کنم، برم مندوی و مرادخانی، خرید کنم، چکر بزنم، مرا بخاطر مبایلم نکشند و از طرف شب قدم بزنم. دلم میشه انتحاری نباشه، بریم نورستان و بدخشان، با مردمانشان چای بنوشیم،از همدیگر پذیری قصه کنیم، توت و چهار مغز بخوریم، قدم بزنیم، بخندیم، چیغ بزنیم، برقصیم، اشپلاق بزنیم، ماست وطنی بخوریم، شوربا تُند و تیز بخوریم، قابلی چرب نوش جان کنیم. دلم میشه بریم سر کوه، با آسمان قصه کنیم. دریای خروشانش، درختان بلندش و آسمان آبی اش را لمس کنیم. بالای درختان بالا شویم، با کبوتران آزاد، از آزادی قصه کنیم. دلم میشه صلح بیایه.
نویسنده: زهره جلال – محصل پوهنځی ژورنالیزم و ارتباطات
صدایی دلنیشین و خوشایندی به گوشم میرسید، صدایی چهچه زیبایی کنری ها،و پرنده گان به این کوچه رنگ دیگری بخشیده بود، آواز شان به گوش ها شنیده می شد.هنگام که به این کوچه های تنگ قدم به قدم وارد شدم، چشمم به ساختمان های خمیده و فرو رفته افتاد که قدمت تاریخی داشتند و در جنگ های داخلی کشور از بین و تخریب شده بود به دکان های کهنه که مملو از قفس ها،پرنده گان رنگارنگی بود. نظر ام را به خود جلب کرد،افراد محسن و ریش سفید داخل دکان های نشسته و پیش روی این دکان ها با همان قفس ها چیده شده بود،تا اشخاص که به خرید این پرنده گان میایند بتوانند به راحتی پرنده دلخواه خود را خریداری کند، بشتر افرادمحسن و ریش سفید علاقمندی به این پروندها داشتند.چون هنوز هم در برخی ازشهرها و روستا ها سر گرمی شماری به پرندگان وجود دارد تا بتوانند ان را به جان هم بی اندازند و شرط بندی کنند،بعضی ها بخاطر اینکه از آوازخوانی پرندگان خوش شان میاید آن را خریداری می نمودند. پیش از اینکه به کوچه کاه فروشی بیایم تصورم این بود که در این کوچه کاه و علف فروخته میشود، اما این کوچه محل خرید و فروش پرندگان زیبا است.واقعا عبور کردن از این کوچه کاری مشکل است بخاطر ازدحام در این کوچه تنگ باعث میشودکه به راحتی نمیتوان این کوچه را طی نمود،اما آنقدر این صدا ها به گوشم چنگ میزد که رفته رفته به آخر این کوچه رسیدم و از انواع پرندگان دیدن نمودم.
نویسنده: زهره جلال – محصل پوهنځی ژورنالیزم و ارتباطات
امشب همانند شب های دیگر زمستان است که برق نداریم ، هر چند زمان رفت و آمد برق کابل در زمستان معلوم نیست، اما از برکت این بی برقی است که امشب بیشتر وقت را کنار خانواده ام سپری کنم و باعث میشود که از قدیم ها برای مان تعریف کند. دوست دارم از قصه های قدیم و از شهر کابل برایم تعریف کنند . پدر ام هر چند قصه های از قدیم را خیلی کم به زبان میاورد اما بعضی مواقع که برق نباشد بخاطر این که همه دور هم هستیم . از پدرام میخواهم که از دوران محصلی خود برای ما تعریف کند، وی نیز برای ما تعریف می کند از زمان که در دانشگاه کابل محصل بود، اینکه با دو افغانی از قلعه فتح الله تا دانشگاه کابل رفت و برگشت میکرد و با پنج افغانی که در خانه برایش میدادند غذای چاشت اش را میخرید. این درست قصه های ۴۵ سال قبل است که برای ما امشب قصه کرد و از روزهای امتحانات که چطور درس میخواند و اول نمره صنف خود بود . برایم این قصه ها خیلی خوشایند بود و هیچ وقت از شنیدن آن خسته نمی شوم. از آرامش و خوشی های آن زمان که همه با دل خوشی و امیدواری زندگی میکردند هر لحظه زندگی شان پر از شادی و آرامش بود، نه کسی به فکر این بود که فردا چی اتفاق خواهد افتاد و نه در فکر نا امنی و درد رنج. هر باری که از قدیم ها برایم تعریف می کنند عاشق آن زمان میشوم . عاشق شب های تاریک آن زمان که یک چراغ الکین تمام خانه ای دل های شان را روشن و پر از مهر و محبت میکرد، خصوصا شب های زمستان که زیرصندلی می نشستن و باهم قصه و خنده میکردند. ساعت۹ شب است و هنوز هم خبری از برق نیست، اما قصه های شیرین پدرم خیلی خوشایند بود که نفهمیدم چه زود زمان گذشت. با خود گفتم واقعا امشب که ما داشتیم بدون برق و دور از صفحات اجتماعی همه در کنار هم با همان صمیمیت های قدیم و دور از دغه دغه های زندگی لذت می بردیم و فقط آرزو کردم یک آرامش و یک صمیمیت که فعلااز تمام خانواده ها دور شده دوباره به خانواده ها بیاید. این هم قصه زمستانی امشب من
امروز میخواهم شما را با یکی از جالبترین و خاطرهانگیزترین مکانهای کابل یا به عبارتی دیگر کابل قدیم آشنا کنم..کوچه کاه فروشی از پر رمز و رازترین و زیباترین و پر رفت و آمدترین جاذبههای قدیم کابل است. اگر به این بازار فقط به قصد خرید مراجعه کنید و از دیدن اطراف خود غافل شوید قطعا ضرر خواهید کرد. زیرا این بازار پر است از جاذبههایی که دیدن تمام آنها روزها و شاید هفتهها به طول میانجامد و برای دیدن آنها باید علاوه بر حجرهها و مغازههای مختلف اطراف نگاهی عمیقتر هم به دالانها تنگ و پر رنگ و زیبا درمیان خود به جا داده . یکی از این مکانهای دیدنی کابل سماواتی هزار گل یکی از قدیمیترین سماواتی به جا مانده از کابل قدیم است چای خانه یا به اصطلاح سماوات ( هزار گل) پل خشتی کابل از قدیمی ترین سماواتی های کابل است که در سال ۱۳۴۳ تاسیس شده. به عبارتی میتوان گفت این چای یکی از خوشمزهترین چایهای دنیاست که میتوانید آن را در محیطی که شما را به کابل قدیم میبرد، بنوشید و لذت ببرید
نویسنده: زهره جلال – محصل پوهنځی ژورنالیزم و ارتباطات
کودکی سه ساله بودم که از دیار غربت به وطن برگشتم. کابلم بعد از جنگ های پی در پی ویران و وحشت زده شده بود، هر باری که از پهلوی این قصر عبور میکردم، چشمانم به آن خیره میشد و قصه های را به یاد می آوردم که پدر و مادر ام برایم از زیبایی ها و باغ های این قصر قصه میکردند. از جشن های که در این قصر برگزار میشد، از کابل و کابلیان، و من هم به همان دوره همچو زنجیر وصل میشدم. تا دختر نوجوان شدم، و از پدرم خواستم تا من را داخل این قصر ببرد، تا از نزدیک بیبینم ، و گفتم ” آغا جان میخواهم تا من را داخل این قصر ببری.” پدر ام خندیده گفت” دیوانه جان این قصر یک زمان قصر بود اما حالی جز خرابه چیزی دیگری نیست”. من هم چون نمی توانستم استدلال کنم خاموش شدم، اما از دیدن قصر منصرف نشدم . در یکی از روز ها مسیر راه مان از پهلوی این قصر بود و دیدم که پدرم کم کم نزدیک به قصر میشود تا اینکه موتر را ایستاد و پایین شد، گفت میخواهی داخل این قصر را ببینی، گفتم البته که میخواهم .آن موقع خیلی خوش شدم، و داخل قصر شدم دیدم داخل این قصر نسبت به بیرون اش خیلی خرابه است و خیلی وحشتناک. سقف ها دروازه ها دیوار همه جا خراب شده بود و آن زمان بود که نا امید شدم. پیش خود گفتم آیا این قصر دوباره به حالت عادی بر خواهد گشت؟ آیا کسی خواهد پیدا شد تا این قصر را دوباره بازسازی کند؟ آنقدر نا امید بودیم که با همان چوپ های سوخته که روی زمین فرش شده بود مردم با همان سیاهی به روی دیوار های این قصر یادگار نوشته بودند ، طوری معلوم می شد که که دیگر این نوشته ها پاک نخواهدشد و من هم این کار را کردم از خود یادگار روی همان دیوار نوشتم، مثل دیگر اشخاص که امید نداشتن بخاطر باز سازی این قصر و دوباره برگشتم به خانه. چند سال هم خبری از بازسازی این قصر نبود و رفته رفته هشت سال سپری شد، تا اینکه پروژه باز سازی این قصر عملی شد وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم و تقریبا این پروژه ۹۰٪ کار اش تمام شده است که امسال افتتاح شد. من هم میخواستم در افتتاحیه این قصر باشم اما قسمت یاری ام نکرد، تا اینکه امروز به چهره زیبا و رنگ شده ای این قصر رفتم و داخل دهلیز های شدم که ۹ سال پیش یادگار نوشته بودم. امروز خیلی خوشحال شدم و امید پیدا کردم به وطنم به این که یک روز مثل این قصر امید صلح را داشته باشیم، و در کشور عزیزم آرامش و صلح پایدار باشد.
برای اولین به کوچه آهنگری شهر کابل رفتم، مکانی که حال و هوای دیگری داشت . همه مردم به دور از دغدغه های زندگی با لبخندی که بر چهره داشتند به کار خود برای پیدا کردن رزق حلال پرداخته بودند. با دیدن این وضعیت حسی عجیبی برایم دست داد گویا اصلن در جای دیگری قرار داشتم چون با دنیای که ما در آن زندگی میکنیم فرق داشت. همه لبخند بر لب داشتند و از زندگی خود خوشحال بودند با تمام امکانات کمی که در دست داشتند. از یکی از کسانی که آهنگر بود، پرسیدم که زندگی چطور میگذرد؟ با لبخند جواب داد خیلی خوب. گفتم اما کاری که شما می کنید دشوار و در حین حال مزد آن نیز کم است، گفت خوب میدانم که کم است اما خوشحال هستم که همین قدر هم دارم. در یک لحظه احساس خوشی برایم دست داد و گفتم چقدر خوب که خوش هستند و درزندگی خود قناعت دارند.