May, 2020
Archive

By In Uncategorized

!واقعا بزرگ شدن برای این ماه می ارزید

نویسنده: زهره جلال _ محصل دیپارتمنت ژورنالیزم و ارتباطات عامه

حس میکردم صدایی به گوشم میرسد…  شبیه صدای مادرم، صدای به هم خوردن ظرف و گیلاس ها، انگار مهمان داریم و برای مهمان ها ظرف ها را آماده می کند. صدای بلندتری به گوشم رسید، بچه ها  بیدار شوید از خواب حال آذان میدهد شما هنوز خواب هستید، فردا رمضان است.     با شنیدن این صدا ناگهان خواب ازچشمانم پرید .

روشنی چراغ به چشمم میخورد ومانع باز کردن چشمم می‌شد، با باز کردن چشم هایم مادرم را دیدم که  برای سحری آمادگی گرفته بود. همه چیز تقریبا آماده بود و پدرم در گوشه ای از اتاق منتظر این بود که مادرم غذای . سحری را روی دستر خوان بیاورد اما برادرانم هنوز از تنبلی خواب بودند

ذوق زده شدم از زیر کمپل چشمانم را به بیرون خیره کردم طوریکه که گمان می‌کردم کسی نه می‌تواند مرا ببیند. می‌خواستم فردا را روزه بگیرم، اما نمی‌توانستم چون هنوز هشت سالم بود.

.. ولی دوست داشتم… خیلی زیاد. چند دقیقه‌ای گذشت 

 برادرانم نیز یکی پی هم بیدار شدند و درکناردستر خوان نشستند. دلم طاقت نکرد به یک بهانه ای رفتم پیش مادرم، با دیدن من پرسید: تو چرا بیدر شدی؟

حرفی بهتر ازین به ذهنم نیامد تا بگویم و گفتم:  تشنه شدیم

 مادرم یک گیلاس آب را دستم داد و گفت : بنوش و برو بخواب

آب را از مجبوریت نوشیدم مبادا بفهمد تشنه نبودم، رفتم در جای خوابم اما فکر کرده دوباره رفتم. وقتی پدرم مرا دید

گفت:چرا آمدی، دوباره چیزی می‌خواهی ؟

 گفتم: گشنه شدیم میخواهم همرای شما نان بخورم

پدرم با لبخندی گفت بیا تو هم روزه بگیر، مادرم با شنیدن این حرف پدرم قهر گونه به نظر رسید تا گفت: هنوز زیاد وقت است. سرم را پایین گرفتم و چاره جز رفتن و خوابیدن دوباره نه نداشتم.  

 همان لحظه ای بود که آرزوی بزرگ شدن را کردم، پدرم دوباره صدا کرد، بیا دخترم اطفال هم روزه گرفته می‌توانند اما روزه ” نیم روز″ من با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و فکر کردم واقعا راست است اطفال هم روزه میگرد.

تکرار کردم روزه نیم روز؟

پدرم: بله تا ساعت 10:00 صبح روزه گرفته می‌توانی.

 فکر کردم واقعا راست می‌گوید.

 نشستم شروع به خوردن غذا و نوشیدن چای کردم. فردای همان روز، روزه گرفتم اما طبق گفته پدرم  تا ساعت 10:00 و این زمان خیلی زود گذشت. بعد از همان روز سال های زیادی سپری شد…

 روزه بالایم واجب شد… در ماه رمضان از خواب بیدارم می کردند بخاطر سحری .. و به همین منوال و همان شوق و ذوق ادامه یافت تا به جایی رسیدم که دیگر جای مادرم من بیدار شده و سحری آماده میکردم.   امسال برادر زاده ام به سن رسیده ، که من هشت ساله بودم میخواست آن شب سحری کند

 وقتی دیدم در سحری بیدار شد آمده به بهانه ای اینکه گشنه است، کمک اش کردم تا به آرزوی روزه گرفتن اش برسد، تا نیمه روز روزه بگیرد.میخواستم برای او هم خاطره باقی بماند همانطور که برای من خاطره شده بود.

! واقعا بزرگ شدن برای این ماه می ارزید

اما حالا رسیدیم به آخر یکی از ماه های رمضان، ماه مهمانی خدا و ماه برکت. اما این آخر نیست رمضان های دیگری نیز می‌آید.

Read more

By In Uncategorized

چرا ما کور شدیم؟  

نگاهی به رمان کوری

نویسنده: مژده حبیب _ محصل دیپارتمنت ژورنالیزم و ارتباطات عامه

چهار ماه قبل با توصیه یکی از دوستانم به خواندن رمان کوری خیلی علاقمند شدم چون یک رمان مشهور اثر از ژوزه ساراماگوی که درعین حال برنده جایزه نوبل ۱۹۹۸ نیز است. قبل از شیوع بیماری مهلک و کشنده کووید-۱۹، زمانی که همه چیز روبراه بود به خواندن این رمان معروف پرداختم. روز اول که این رمان را خواندم بسیار ترسیدم چون آغاز آن طوری بود که مردی در وسط خیابان ناگاهان کور می‌شود و روز به روز دیگران نیز کور می‌شوند. رمان ها قسمی نوشته می‌شوند که تمام داستان را حس می کنید و من هم ادامه رمان را نخواندم. بعد با شیوع بیماری کووید-۱۹، به یاد داستان این رمان افتادم و متوجه شدم که موضوع این رمان بسیار با وضعیت ما شباهت دارد و با استفاده از روز های قرنطین بار دیگر به خواندن این رمان علاقمند شدم، که تا آخر بخوانمش شروع به خواندن این رمان کردم. این رمان یک اثر تمثیلی بیرون از حصار زمان و مکان؛ یک رمان معترضانه اجتماعی، سیاسی، بوده که آشفتگی های جامعه و انسان های سردرگم را در دایرهٔ افکار خویش و مناسبات اجتماعی تصور می‌کند. مایه های اصلی رمان نقد خشونت و میلیتاریسم (نظام گری)، اطاعت کورکورانه، دیکتاتوری و سیر تاریخی و فراگیری بودن آن است.

خلاصه داستان از این قرار است. در شهری اپیدمی وحشتناک کوری، نه کوری سیاه و تاریک که کوری سفید و روشن شیوع می‌کند که نمی‌دانیم کجا است و اما در هر جا بوده می‌تواند همانند بیماری کووید-۱۹. خیابان ها و شخصیت های داستان نام ندارند. دکتر، خانم داکتر، دختری که عینک دودی داشت، مردی که اول کور شده و به همین مشخصات ذکر شده است. در آغاز کمی گنگ ولی بعداً داستان جذاب می شود. کسانی که کور شده اند از سوی دولت قرنطین می شوند و در آنجا با مشکلات خیلی زیاد روبرو می شوند از نبود مکان مناسب و تمیز برای بود و باش تا پرداخت پول برای یک لقمه نان. اما اوج داستان در این است که با کور شدن تمام شهر اما فقط یک خانم که در داستان خانم داکتر است به این بیماری دچار نمی شود و شاهد صحنه های می‌باشد که هر لحظه آرزوی کور شدن می کند تا این همه ظلم، بی عدالتی و بیچاره‌گی را نبیند. با مبتلا شدن تمام شهر به بیماری کوری سفید دیگر قرنطین نمی‌باشد و همه مردم با وجود که کور اسنتد به دنبال نان برای زنده ماندن به خیابان ها هجوم می‌برند. خانم داکتر با یک گروه کوچک نیز از بیمارستان که در آن قرنطین بودند، خارج شده وهمانند مردم دیگر به دنبال پیدا کردن نان برای زنده ماندن می‌رود. با وارد شدن در خیابان با وحشت روبرو می‌شود. دیگر شهر مثل سابق و نظم اجتماعی برهم خورده است. مرده گان روی خیابان ها تلنبار شده اند. با دیدن این وضعیت خیلی متاثر می‌شود. چندی روزی می‌گذرد و بعداً به صورت ناگاهان همه یک به یک بینایی خود را بدست می‌آورند. همانند زمانی که کور شده بودند. و داستان بت این جمله خانم داکتر تمام می‌شود. داکتر می‌پرسد:

چرا ما کور شدیم؟

خانم: نمی دانم شاید روزی بفهمیم. می‌خواهی عقیده مرا بدانی؟

داکتر: بله بگو.

خانم: فکر نمی‌کنم ما کور شدیم، فکر کنم ما کور هستیم.

کور، اما بینا، کور های که می‌توانند بیبنند اما نمی‌بینند.

در وضعیت که فعلاً قرار داریم و با بیماری کووید-19 مبازره می‌کنیم، خواندن این رمان را برای شما توصیه می‌کنم

Read more

By In Uncategorized

درخشش مهتاب ام

نویسنده: زهره جلال _ محصل دیپارتمنت ژورنالیزم و ارتباطات عامه

نیمه ای شب است، پشت پنجره اتاقم نشسته ام. چشمم به مهتابی افتاد که هر شب درخشش و روشنایی آن همه جا را فرا می گرفت. اما امشب؛ ابرها تمام این درخشش را پوشانیده است، دلم سخت گرفت. هوای خطاطی کردن بر سرم زد، بلند شدم و در این موقع شب که همه خوابیده اند، خطاطی کردم. با دستانم ابر های تیره و تار را دور نمودم و مهتاب ام را خطاطی کردم تا اینکه مهتاب ام درخشش دوباره ای را به خود گرفت.

Read more

By In Uncategorized

همه چیز را با محبت تغییر داد

نویسنده: ارنا کریمی _محصل دیپارتمنت کمپیوتر ساینس

با یک جمله محبت را می‌توان تشریح نمود: محبت یعنی سکون، آسایش، آرامش و راحتی قلب و روح است.  آیا تا به حال دیده اید که یک انسان بدترین و خشن ترین شخصیت را داشته باشد؟ البته با این چنین افراد روبرو شدید، می‌دانید چرا؟ چون شاید از سوی فامیل و یا محیط زندگی خود از محبت کافی برخوردار نشده است. هر رابطه تاثیر خود را بالای انسان می‌گذارد. اگر برای یک انسان تا حد ممکن محبت داده شود بهترین انسان جهان خواهد شد. پس بیاید تا همه چیز را با محبت تغییر بدهیم برای زندگی، فامیل، دوستان و وطن مان تا حد ممکن محبت مثبت بدهیم. یاد بگیریم چگونه احترام و همدیگر پذیری داشته باشیم. انسان های در اطراف ما استند که به لطف، صمیمیت، احترام و توجه ضرورت دارند. الله متعال انسان را  قلب داده است که پر از محبت است، محبت که اطرافیان خود را دیده عمل می‌کند.  با محبت می‌توان همه چیز را تغییر داد به دلیل اینکه نعمتی است که الله متعال محبت را برای همدیگر پذیری، احترام کردن و دوست داشتن هدیه داده است. پس می‌توانیم چیز های بد را با محبت تغییر بدهیم. در آخر اگر بگویم انسان های که محبت می‌کنند، کمیاب اند و انسان های قدر محبت را می‌دانند، نایاب اند.

Read more

By In Uncategorized

پر ځان مو باور ډېر کړئ!

لیکوال: عبدالباسط کروخیل د ژورنالیزم او عامه اړیکو ډیپاړټمنټ محصل

پر ځان باور کول په حقیقت کې بریالیتوب ته د رسېدو لومړنی ګام دی. که چیرې پر ځان اعتماد ونه لرﺉ، په کارونو کې به بریالیتوب ګران وي. مخکې له دې چې پر ځان باور وکړﺉ، باید لومړۍ ځان وپيژنئ او په دې باید پوه شﺉ چې څنګه به خپلو موخو ته رسیږئ. که  چیرې غواړئ پر ځان باور ولرئ، نو د خپل شخصیت لوړې او ټیټې مو تجربه کړئ. په سوداګریزه نړۍ کې په خپل ځان باور(Personal Confidence) په ډېرو بحث شوو او څیړل شوو موضوع ګانو کې یوه موضوع ده چې هڅه او انګیزه یې مهم بحث دی.

لاندی څو ټکی درسره په پوره غور ولولی:

۱: پر مخ مو مسکا خپره کړی: مسکا تر ټولو ښه عادت دی او کله چې تاسو يوه مسکا وکړئ نو دا نه یواځې دا چې تاسو ښکلی کوي بلکې تاسو سره ګرد چاپیره ټول خلک د خوښی احساس کوي. خلک جدی او غصه ناک مخ نه خوښوی بلکی داسی خلک خوښوی چی تل پری مسکا حاکمه وی . مسکا په تاسو کې یو موج لرونکی اغیز پریږدي، کوم چی د نورو د خوشالولو سبب هم ګرځي او د نورو خلکو په خوشالولو سره ستاسو پر ځان د باور کچه پیاوړې کیږي چی دا بیا د ښه شخصیت د ودی باعث ګرځي.

۲: تل خلکو ته د مرستی لاس ورکړئ: هغه شخص چی نورو ته د مرستې لاس ورکوئ نو د ډیر مهربانه ضمیر لرونکی به یاست او دا یواځینی شخص به وی چی د ځان په اړه د خلکو ښې هیلې او پرېمانه دعاګانې به راټولوئ.نو د  مهربانه ضمیر لرونکی شی، خلکو ته په مهربانی د مرستی لاس ورکړی او وروسته پر ځان وویاړی .

۳ :له تاسو څخه پورته خلکو سره ځانونه مه پرتله کوی: کله چې تاسو خپل ځان، د داسې کوم چاسره چی هغه در څخه د ځینو علتونو پر اساس په ټولو چارو کې وړاندې و‎ي، تاسو ورسره خپل ځان پرتله کړی نو په تاسې کی یو منفي عنصر پیدا کیږي او هغه منفی عنصر د دا ډول خلکو نه قدردانی کول دي. تل هڅه وکړئ چې له دې ټکو ځان وژغورئ او دا ډول خبرې له خپله فکره وشړئ ځکه که تاسو ځان له داسې خلکو سره پرتله کوئ نو په تاسو کی د هغوی په وړاندی د بې قدري انګیزه ډيریږي؛ په داسې حال کې چې ستاسې بې قدرې کول هغوی ته هیڅ زیان نه شی اړولی نو ژر تر ژره له دې چاری لاس واخلئ او له دې ذهني ناروغۍ ځان وژغورئ او د هر انسان قدر در سره پيدا کړئ ترڅو پر ځان مو باور ډیر شي.

۴: د خپلې راتلونکی لپاره هیله مند اوسی: کله چې تاسې د خپلې راتلونکې لپاره هیله ولرئ او تاسې به یو ډول هڅونه هم حس کوئ او کله چی مو هڅونه حس کړه نو تاسې خپلو هیلو ته په ښه ډول د رسیدو لپاره د ثبات پر لاره له ثبات سره هڅې کوئ.

تل د راتلونکې لپاره سترې هیلې ولرئ او د رسیدلو لپاره ورته بریالي پلانونه پر لاره واچوئ ترڅو هیلې مو په رېښتیا واوړي او راتلونکې ته هیله مندي مو د ځان باور سبب ګرځي.

Read more

By In Uncategorized

The Parable of the Pipeline book Summary

writer: Romina Elmi _ student of BBA department

The Parable of the Pipeline is a story about two men, Pablo and Bruno living in small village of Italy. They were cousins & best friends. They dreamed to become the richest men in the village.   Once opportunity came for them.They were hired to carry water from a cistern to the town square. Pablo came up with an idea of building a pipeline. Bruno made fun of Pablo’s idea, but Pablo did it anyway.  Bruno hauled water during the day and took the evenings and weekends off, while Pablo hauled water half day and then dug his pipeline for the rest of the day, evenings and weekends.   One day the pipeline was complete the village had a daily fresh supply of water. This also allowed people from the area to move into the village and the village grew and flourished. It flowed without anyone hauling buckets. As more water flowed into the village, Pablo earned more money.  He decided to build more pipeline in other places and offered Bruno a partnership to do so. Pablo learned a lot building his first pipeline. He learned where he could save time without sacrificing quality. He knew he could build his next pipeline faster than he built the first one. They built More Pipelines And earned more money.    Learning from this book i suggest everyone not to be a bucket carrier, to work less and earn less without having more budgets for the future. but I suggest to be a pipeline builder as it was said “Short-term pain equals long-term gain,” . Not important from how much money you start, but you’re efforts are more important, Of course at the beginning we have to work hard and we will face lots of difficulties, but we shouldn’t give up on trying to be a successful business man/woman. We should focus for future and shouldn’t be discouraged of what we are now. Reading books are not beneficial untill we start implementing there lessons in our own lives, from now on.

The Parable of the Pipeline, By-Burke Hedges

Read more